عشق میخی...

باران
پنجره های امید را باز کن و اشتیاق باران برا ی
فرود را بنگر !
بنگر که چگونه گونه های پنجره را خیس می کند !
بنگر که چگونه لحظات ناب عشق را برایمان به
ارمغان می آورد !
بارانی که در سکوتش عظمت آسمان نهفته است و در
گلا یه ها دارد از تنهایی قطره هایش .
حمید
وقتی بغضم شکسته شد
و نفس هایم
غرق شد در اندوه و بی تابی ،
فقط سکوت با من بود
گاهگاهی که تنهایم
خسته ام از لحظه ها
به سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده می شد
شب هایی که بالشم
خیس میشد از اشک شبانه وحسرت
فقط سکوت با من بود
دیری است
که با درد خود هم آشیان شده ام
و هنوز ،
سکوت با من است
کاش به جای تو
بر سکوت عاشق بودم .
تقدیم به کسی که با تمام وجود دوستش دارم .
یلدا
خوشا آنان که در بازار گیتی خریدار وفا بودند و هستند
خوشا آنان که در راه رفاقت رفیق با وفا بودند و هستند
شکوفه های صورتی فدای مهربونیات
یه دل که بیشتر ندارم اونم فدای خنده هات
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
سکوتم را به باران هدیه کردم
تمام روزها را گریه کردم
نبودی در فراق شانه هایت
به هر خاکی رسیدم تکیه کردم...
چندی است که بیمار وفایت شده ام
در بستر غم چشم به راهت شده ام
این را تو بدان اگه بمیرم روزی
مسئول تویی که من فدایت شده ام
به یاد آشنایان آشنا باش
به پیوندی که بستیم با وفا باش
همیشه یاد تو در خاطرم هست
تو هم هر جا هستی یاد ما باش
نا کرده گنه در این جهان کیست بگو؟
آنکس که گنه نکرد و چون زیست بگو؟
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو؟
چنین با مهربانی خواندنت چیست؟
بدین نامهربانی راندنت چیست؟
بپرس از این دل دیوانه من
که ای بیچاره ماندنت چیست؟
سنگ قبرم را نمیسازد کسی
مانده ام در کوچه های بی کسی
بهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد
رشته ای از سنگ پرسید : چرا مانند خاک از خدا نمی خواهی که از تو انسان بسازد ؟ سنگ تبسمی کرد و گفت : هنوز آنقدر سخت نشده ام که مستحق چنین خواسته ای باشم!!!
هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود، در دیگری باز می شود ولی ما اغلب چنان به در بسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم!
این جمله همیشه یادت باشه : زندگی گل سرخئ است که گلبرگهایش خیالی وخارهایش واقعی است!!!
مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است. (جان اولیور رهاینر)
تصور کن اگر قرار بود هر کس به اندازه ی دانش خود حرف بزند چه سکوتی بر دنیا حاکم می شد ... (ناپلئون)
مثل درخت باشید که در تهاجم پاییز هرچه بدهد،روح زندگی را برای خویش نگه می دارد. (دکتر سنگری)
اشتیاق به دانش مانند عطش ثروت با دستیابی به آن دائما افزایش می یابد. (لارنس استرن)
انسان نقطه ای است بین دو بی نهایت . بی نهایت لجن و بی نهایت فرشته...
خداوند به هر پرندهای دانهای میدهد، ولی آن را داخل لانهاش نمیاندازد!
درباره درخت، بر اساس میوهاش قضاوت کنید، نه بر اساس برگهایش...
کسی که در آفتاب زحمت کشیده، حق دارد در سایه استراحت کند.
مشکلات خود را با مداد بنویس و پاک کن را در اختیار خدا بگذار...
بهتر است دوباره سئوال کنی، تا اینکه یکبار راه را اشتباه بروی.
انسانی که در نبرد زندگی می خندد قابل ستایش است...
برای اداره کردن خودت از عقلت استفاده کن...
و برای اداره کردن دیگران از قلبت...ف
تو مرا می فهمی... من تو را می خواهم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است...
تو مرا می خوانی... من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من خواهی ماند...
همه زندگی فقط سه روزه : اومدن - بودن - رفتن . من خودم نخواستم بیام ولی خودم می خوام که باشم اونم فقط به خاطره تو... وقتی هم که دیگه نباشی منم میرم...
ادعا نمی کنم، همواره به یاد کسانی هستم که دوستشان دارم ولی می توانم ادعا کنم که لحظاتی که به یادشان نیستم نیزدوستشان دارم...
به اندازه ی گریه ی گنجشک دوست دارم! شاید این دوست داشتن کم به نظر بیاد اما یه چیزیو میدونی؟ گنجشکا زمانی که گریه میکنن میمیرن!
لذت داشتن یه دوست خوب توی یه دنیای بد، مثل خوردن یه فنجون گرم زیر برفه. درسته که هوا رو گرم نمی کنه، ولی آدمو دلگرم می کنه...
مساحت کره زمین رو بر مساحت نوک سوزن تقسیم کن به جوابش کاری نداشته باش می خواستم بگم اینقدر دوستت دارم...
یکی بود یکی نبود یه روز زمین عاشق خورشید شد و گفت دورت بگردم ! بعدش تا ابد موند تو رودربایستی ...
از یه نی نی میپرسن عشق یعنی چی؟ میگه یعنی بزالی اونم از پفکت بخوله ولی فقط تو تا دونه!
هرگز وقتت رو برای کسی که حاضر نیست وقتشو با تو بگذرونه ، نگذار!
ماشین زندگیتو جلوی خونه ی هر پارک نکن ، ممکنه چرخهای قلبتو پنچر کنن!
اگه
2+2 = 4
H +2O = آب
ابر + رعد = باران
غم + چشم = اشک
تنهائی + تاریکی = من
عشق + مهر = تو
پس
من - تو = مرگ !
زیاد به ارتباطش فکر نکن ، به جمله آخر بچسب...
*144*دوستت دارم#
.
.
.
.
شارژ شگفت انگیز قلب!!!
را در وبلاگ خود منتشر کنید.
دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.
آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .
و در همان یک نگاه قلبشان تپید .
و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .
خط اولی گفت :
ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .
و خط دومی از هیجان لرزید .
خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .
خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .
خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .
در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .
دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .
خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .
آنها از دشتها گذشتند …
از صحراهای سوزان …
از کوهای بلند …
از دره های عمیق …
از دریاها …
از شهرهای شلوغ …
سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .
ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید.
فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .
پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .
شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .
فیلسوف گفت : متاسفم … جمع نقیضین محال است .
و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :
شما به هم می رسید .
نه در دنیای واقعیات .
آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .
اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .
« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »
خط اولی گفت : این بی معنیست .
خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟
خط اولی گفت : این که به هم برسیم .
خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .
یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .
خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .
خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .
خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .
نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.