انصاف نباشد....

همیشه محلشون برام خاطره انگیز و دوست داشتنی بود.جدیدا وقتی پامو توی اون محل میزاشتم ضربان قلبم بالا میرفت شاید بهم بخندید !اما با اینکه بعضی ها به خوبی ازش یاد نمیکنن اما به یه دلایلی حتی اسمشم منو قلقلک میده و دوسش دارم
دم دمای غروب بود و خیابون شلوغ هرچی به اون کوچه ی قدیمی نزدیکتر میشدم هوش و حواسم بیشتر از دست میرفت...غرق فکر و خیالای خودم بودم همیشه از اونجا که رد میشم همین حالم .حتی صدای خواننده ای که تا چند دقیقه پیش داشتم باهاش همخوانی میکردمو دیگه نمیشنیدم.یکدفه تتتتتتقق یه صدا و یه تکون شدید و دیدم سرم تو شیشه اس و رشته افکارم پاره شده،بعدم چند ساعت معطلی و هیجااااااان وتجربه های جدید...یه صدایی تو گوشم میپیچید که میگفت فدای سرت...
یه اتاق تاریک
یه آرامش مسموم
یه آهنگ ملایم
یه جمله عمیق وسط آهنگ
«بی تو من در همه ی شهر غریبم»
یه قطره اشک که رو گونه هام لغزید
بهم فهموند که چقدر دلم برای داشتنت تنگ شده
امشب دستام بهونه دستاتو داره و چشمام حسرت یه نگاه تو
یه بغض غریب تو گلوم لونه کرده و یه احساس غریبتر داره تبر به ریشه بودنم میزنه
دلم برای روزای آفتابی گذشته بی تابی میکنه و دلتنگ پا گذاشتن رو جاده ی بارون زده ی خیالته
چقدر سخته آرزوی کسی رو داشتن که آرزوتو نداره
چقدر سخته دلتنگ کسی بودن که دلتنگت نیست
خواستم رو یادت خط بکشم
خواستم دیگه دلتنگت نشم
از جام بلند شدم
چراغای اتاقو روشن کردم
آهنگ رو قطع کردم
اشکامو پاک کردم
اما قطره اشک بعدیم رو گونه هام سر خورد
تا بهم بفهمونه که هنوزم دلتنگتم
هنوزم دلتنگتم...دلتنگتم....دلتنگتم
نگاهم میکنی بی هیچ کلامی ...تبسمی!
نگاهم میکنی غریباته تر از هر غریبه ای!
یادت هم مرا از یاد برده..
چه اتفاق زیباییست برایت..نه!!؟
از ذهن تو پاک شده ام....
دیگر نام من و یاد من
دل آزار کهنه نیست برای تو!
چقدر با همه نزدیک و از من دور شده ای..!!!
تو آن سوی دیوار بلند حاشا
من این سوی دیوار غریبی
شنیده بودم و حالا باور میکنم
«از دل برود هر آنکه از دیده برفت»
.
راز ماندن تو اما چشمان من است
که هر جا مینگرد...تو را میبیند
ای قطار
راهت را بگیر و برو
نه کوه فرصت ریزش دارد
نه ریزعلی پیراهن اضافی !
...
هر کسی
یا شب می میرد
یا روز
من شبانه روز !
...
یک دقیقه سکوت...برای مرگ همه اون چیزهایی که روزی در ما بود و حالا دیگه نیست!!!
سیه دل
عروسکی تو به سیما ، ولی به دل جه سیاهی
به ظاهر ارچه مباحی ، ولیک پر ز گناهی
به غمزه و به کرشمه ، مثال کوه سهندی
به عشق و دین و قداست ، سبکتر از پر کاهی
به فکر و نیت و طینت ، چو شب سیاه و پلیدی !
ولی به روی فریبا ، طرب فزا جو پگاهی
دگر دل از تو بریدم ، که قدر آن نشناسی
شدم ز بند تو آزاد ، چون کبوتر چاهی !
چه دردها نکشیدم ، جدا ز چشم سیاهت
ولی برای تو صد حیف ار برآمده آهی !!
در آسمان آبی چشمان مست تو
دیریست ، ابر تار تنفر نشسته است
دور از تو مانده ام ، و چنین تلخْ زندگی
قلب مرا چو شاخه ی خشکی ، شکسته است
دیریست ، دست گرم تورا دستهای من
چون کودکی نحیف ، در آغوش خود ندید
از دشت پر ز لاله ی لبهای سرخ تو
لبهای خشک و بی رمقم ، بوسه ای نچید
در سایه سار سرو و صنوبر ، میان باغ
دنبال هم دویدنمان ، آرزو شده
دنیای من ، که پایه ی آن خنده های توست
با اخم تلخ و پر شررت ، زیر و رو شده
در زندگی بجز تو امیدی به دل نبود
جز در کنار تو ، به افق رهسپر شدن
دستت گرفتن و ز لبت بوسه خواستن
با خنده ی قشنگ تو ، زیر و زبر شدن
هر چند دست گرم تو از دست رفته است
گرمای عشقت از دل عاشق نمی رود
این عاشق سپرده دل بی نوای تو
تا زنده است تمام وجودش فدای تو . . .