سفارش تبلیغ
صبا ویژن

☆★☆ عشق شیطونک☆★☆

داستان عاشقانه دو خط موازی







دو خط موازی زائیده شدند . پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید.


آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد .


و در همان یک نگاه قلبشان تپید .


و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند .


خط اولی گفت :


ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم .


و خط دومی از هیجان لرزید .


خط اولی گفت و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ .


من روزها کار میکنم.میتوانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ، یا خط کنار یک نردبام .


خط دومی گفت : من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت .


خط اولی گفت : چه شغل شاعرانه ای و حتما زندگی خوشی خواهیم داشت .


در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .


و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند .


دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی پقی زد زیر گریه . خط اولی گفت نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود . خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .


خط اولی گفت : نباید ناامید شد . ما از صفحه خارج میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم . بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند .


خط دومی آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند از زیر کلاس درس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد .


آنها از دشتها گذشتند …


از صحراهای سوزان …


از کوهای بلند …


از دره های عمیق …


از دریاها …


از شهرهای شلوغ …


سالها گذشت وآنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند .


ریاضی دان به آنها گفت : این محال است .هیچ فرمول ریاضی شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چیز را خراب میکنید.


فیزیکدان گفت : بگذارید از همین الان ناامیدتان کنم .اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت ، دیگر دانشی بنام فیزیک وجود نداشت .


پزشک گفت : از من کاری ساخته نیست ، دردتان بی درمان است .


شیمی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید . اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .


ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید رسیدن شما به هم مساویست با نابودی جهان . دنیا کن فیکون می شود سیارات از مدار خارج میشوند کرات با هم تصادم می کنند نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده اید .


فیلسوف گفت : متاسفم … جمع نقیضین محال است .


و بالاخره به کودکی رسیدند کودک فقط سه جمله گفت :


شما به هم می رسید .


نه در دنیای واقعیات .


آن را در دنیای دیگری جستجو کنید .


دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند .


اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل می گرفت .


« آنها کم کم میل رسیدن به هم را از دست می دادند »


خط اولی گفت : این بی معنیست .


خط دومی گفت : چی بی معنیست ؟


خط اولی گفت : این که به هم برسیم .


خط دومی گفت : من هم همینطور فکر میکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .


یک روز به یک دشت رسیدند . یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و بر بومش نقاشی میکرد .


خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم .


خط دومی گفت : شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم .


خط اولی گفت : در آن بوم نقاشی حتما آرامش خواهیم یافت .


و آن دو وارد دشت شدند و روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش .


نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد


و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط موازی عاشقانه به هم رسیدند.