سفارش تبلیغ
صبا ویژن

☆★☆ عشق شیطونک☆★☆

اندوه....

بی تو طوفان زده ی دشت جنونم


صید افتاده به خونم!


تو چه سان میگذری غافل از اندوه درونم؟!


بی من از کوچه گذر کردی و رفتی...


بی من از شهر سفر کردی و رفتی...


قطره ی اشک درخشید به چشمان سیاهم


تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم


تو نفهمیدی!


نگهت هیچ نیافتاده به راهی که گذشتی!


چون در خانه ببستم


دگر از پای نشستم


گوئیا زلزله آمد!


گوئیا خانه به یکباره فروریخت سر من!


بی تو من در همه ی شهر غریبم


بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی!


برنخیزد دگر از مرغک پر بسته ندایی!


تو همه بود و نبودی؛تو همه شعر و سروری


بی تو من در همه ی شهر غریبم


چه گریزی ز بر من که بمیرم؟!


ز غم دل به تو یک لحظه نستیزم!


من و یک لحظه جدایی؟!....................


نتوانم!نتوانم!


بی تو من زنده نمانم!!!


             نتوانم!نتوانم!


 


بازگشت

دور از نشاط هستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود


آمد به این امید که در گور سرد دل
 شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای


 آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من


گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خکستر از حرارت آغوش او کنم


چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آهی از آن صفای خدایی زبان دل
 اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما


ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
 آنگاه سر به دامن آن گذاشت
 آهی کشید از سر حسرت که : این منم


باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبوده ام و او دیگر «او» نبود!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


دل شکسته

 


 


مطمئن باش ... برو


                    ضربه ات کاری بود


 دل من سخت شکست


                    و چه بیرحمانه !!!


                                    به من و سادگیم خندیدی


                                    به من و عشقی پاک


                                     که پر از یاد تو بود


 تو برو ...


        برو تا راحت تر


                      تکه های دل خود را سر هم بند زنم


 مطمئن باش ... برو


                     ضربه ات کاری بود ......

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


پایان تلخ

عمری نگاهت بهترین تصویر من بود



یادت شباهنگام دامنگیر من بود  





وقتی که آزادانه با هم می پریدیم

یاغی
ترین  احساس در زنجیر من بود 



من خواب دیدم پر کشیدی و سحرگاه  



تنها شدن در این قفس تعبیر من بود



 رفتی و چشم آیینه بعد از تو هر صبح



 در حسرت لبخند دیرادیر من بود





رفتی,ندیدی بی تو حتی روز ابری

 خورشید در اندیشه ی تبخیر من بود!





ز اینجا دلم می خواست با هم پر بگیریم

اما چه باید کرد؟!این تقدیر من بود   





در لحظه ی پرواز بالم در هوس سوخت

تو خوب بودی همسفر,تقصیر من بود! 


لحظه بدرود

هیچ میدانی


پررنج ترین گاه و گذر


که دمی بیش هم نیست


لحظه ی بدرود است؟!


لحظه ای سخت و غریب


با سکوتی که همه فریاد است


دل سودایی پا بسته به مهر


از درون قفس سینه پر تاب و طپش


سر به دیوار قفس می کوبد


ناله سر می دهد از درد جدایی که بمان...


پای بر جای همی لرزد و گوید که مرو...


چه توان کرد که باید رفتن؟!


این دم بدرود است...


به جز این چه توان گفت:«آیا


باز هم لحظه ی دیدار رسد؟»


غم.......