سفارش تبلیغ
صبا ویژن

☆★☆ عشق شیطونک☆★☆

ای کاش

کاش کودک بودم تا شبها قبل از اینکه بفهمم چه کسی برایم لالایی گفته،
عمیق ترین خواب دنیا را داشتم.وصبح ها با خمیازه وعشوه ای کودکانه
بعد از همه از خواب برمی خواستم.




ای کاش کودک بودم ، تا هر وقت دلم می گرفت با صدای بلند گریه می کردم
و داد می زدم تا همه درد مرا بفهمند.




ای کاش کودک بودم ، تا عروسکهایم را در اختیار می گرفتم و
هر گونه که دوست دارم با آنها بازی می کردم و هیچ وقت عروسک هیچ کس نمی شدم.


ای کاش کودک بودم ،تا بزرگ ترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیوار بود.
ای کاش کودک بودم ، تا از ته دل می خندیدم،




نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم.
ای کاش کودک بودم ، تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه تو،
همه چیز را فراموش می کردم.


داستان عاشقی

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست. خیلی‌ وقت‌ بود که‌ به‌ خدا گفته‌ بود.


هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری. هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.


قطره‌ عبور کرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.


قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد. قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت.


و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.


تا روزی‌ که‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند.


 قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...


روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟


خدا گفت: هست.


قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.


خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.


آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ کلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد. اما هیچ‌ کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت.


آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یک‌ قطره‌ ریخت. قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور کرد.


و وقتی‌ که‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چکید، خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی


خداحافظ

    نظر

 


خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام
خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام
خداحافظ کمی غمگین، به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که منو از چشم تو میدید
اگه گفتم خداحافظ نه اینکه رفتنت ساده اس
نه اینکه میشه باور کرد دوباره آخر جاده اس
خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رؤیا ها
بدونی بی تو و با تو، همینه رسم این دنیا
خداحافظ خداحافظ
همین حالا

خداحافظ


 


 



خداحافظ

 


خداحافظ  برای تو  چه آسان   بود




                                                      ولی قلب من ازاین واژه لرزان بود




                  خداحافظ  برای  تو  رهایی  داشت




                                                      برای من  غم  تلخ  جدایی  داشت




                 خداحافظ  طلوع   پاک  شبنم  بود




                                                      طلوع ظلمت و تاریکی و غم بود




خداحافظ  طلوع  من  غروب  من




خداحافظ تو ای محبوب خوب من




 




خداحافظ


 


 



با تو بودن

آنگاه که آسمان را در چشمان تو می بینم


آنگاه که خورشید را در قلب تو می یابم 


وقتی هفت شهر عشق را با گرمی دستانت آغاز کردم


وقتی معنی دوست داشتن را در نگاه معصوم خنده هایت خواندم


 


              چه می خواهم از تو جز اینکه


بگویم ای بهترینم...


                  برای داشتنت بهانه نمی خواهم


                   تو خود ، بهانه ای برای وجود من


 


     باز با تو ، گرمای وجودت ، احساس عمیقت..


دلتنگی های دیدنت را به شوق


 


         همان نگاهی که به نگاهم دادی


          همان دستی که در دستم نهادی


 


          همان آغوشی که به آغوشم سپردی


                                                     تحمل می کنم


                  تا از آن آلاچیقی بسازم برای چشیدن طعم خوش با تو بودن


 


یادگرفتم


هر چند مال من نشدی ولی ازتو خیلی چیزها یاد گرفتم


یاد گرفتم به خاطر کسی که دوستش دارم باید دروغ بگم


یاد گرفتم هیچ وقت هیچ کس ارزش شکستن غرورمو نداره


یاد گرفتم توی زندگیم به اونی که بفهمم چقدر دوستم


داره هر روز دلشو به بهونه ای بشکنم


 


 یاد گرفتم گریه های هیچ کس رو باور نکنم


            


                          یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت


                          جبران ندم.


 یاد گرفتم هر روز دم از عاشقی بزنم ولی


خودم عاشق نباشم


بمیرم

خواهم که پس از دیدنت ای یار بمیرم


افکن نظری بر من و  بگذار بمیرم


گویند که سخت است رخش دیدن و مردن


بگذار رخت بینم و دشوار بمیرم


در مذهب رندان نپسندند تکبر


سر را بنهم بر گذر یار بمیرم


یک عمر چو شمعی زغم یار بسوزم


یارب که دعا کرد که چنین زار بمیرم


مستیم به عالم، همه عمر از آن رو


تا چون برسد مرگ نه هوشیار بمیرم


گویند همانگونه بر آیی که بمیری


خواهم که به در خانه خمار بمیرم


چون عشق به پندار شما جرم بزرگی است


باشد که چو منصور سردار بمیرم


یه عمر گرفتار غم عشق تو بودم


شرط ادب  آن نیست که گرفتار بمیرم


دیگه دوستم نداری

ببین که من غریب جاده های این حوالی ام
ز یاد رفته روزهای سبز و پاک شالی ام
نگاه کن چه می کند نبودن تو با دلم
که مثل یک کویر گشته این دل شمالی ام
گریختی تو از کسی که اهل گریه بود و غم
ببین همان همیشگی ترین این اهالی ام
به باد کوج تلخ تو چنان شکسته این دلم
که بعد رفتنت کسی ندیده بی زوالی ام
بیا ببین که خسته ام ،ببین که دل شکسته ام
به جستجوی تو دگر نمانده پرّ و بالی ام
برای چشمهای تو ببین غزل سروده ام

و می کشد مرا خجالت دو دست خالی ام



اشک سرد


وقتی رسیدی توی قصه های من


رنگی نداشتند همه لحظه های من


این اشک سردو دیگه تو به دل نگیر


من با نگاهت شدم توی عشق اسیر


بیا پیش من بمون قدر عشقمو بدون


همه ارزو رو توی چشم من بخون


بدون من کنارتم هر جا هستی یادتم


نگیر قلب عاشق منو تو دست کم


با تو غصه هام یادم نیست


دیگه غم توی دلم نیست


تا که دنیا هست ازپیش من نرو


حرف قلبمو تو بشنو


بیا تازه کن این عشقو


می خوام با هم بمونیم من و تو


من دیگه جز تو کسی رو دوست ندارم


اگه نباشی بی تو من کم می یارم


من که ندیدم چطور عاشقت شدم


دوست دارم حتی بیشتر از خودم