سفارش تبلیغ
صبا ویژن

☆★☆ عشق شیطونک☆★☆

دیدار نزدیک است منتظر بمون زیاد طول نمی کشه(خودکشی نمی خوام بکنم

    نظر

دلتنگی


دلم برات تنگ شده خیلی وقته


لحظه دوری از تو خیلی سخته


نمیدونی چه تلخه بی تو بودن


چه معنی داره بی تو شعر سرودن


 


دلتنگیهام فراوونه دل دیگه بی تو داغونه


دنیا با اون بزرگیهاش بی تو برام زندونه


هوای چشمام بارونه


 


هیچکس رو جز تو ندارم


که سر روی شونه اش بذارم


باز مثل ابرای بهار


واسه اش یه دنیا ببارم


سر روی شونه اش بذارم


 


به سر هوای تو دارم


اینجوری داغونم نکن


من که اسیر عشقتم


بیا و زندونم نکن


 


چرا رفتی و گذشتی ازم


دوست دارم اسمونی شمو


پیشت بیام واسه همیشه


جدا از این دنیا و جدا ز ریشه


 


عزیزم بیام پیشت تا همیشه


نمایش تصویر در وضیعت عادی


قسمت اول

    نظر

یکی بود یکی نبود، روزگاری فاحشه ای بود به اسم ماریا که... صبر کنید! یکی


بود یکی نبود جملهء آغازین بهترین قصه های بچه ها است و فاحشه کلمه ای


برای آدم بزرگ ها! به نظر شما من چطور می توانم داستانم را با چنین تناقض


آشکاری آغاز کنم؟ اما مگر نه اینکه ما آدم ها در تمام لحظات زندگی مان


یک پامان در عرشافسانه ها است و یک پامان در اعماق، بگذارید برای یک


بار هم که شده همان طور هم داستان را شروع کنیم؛ روزی روزگاری فاحشه ای


زندگی می کرد به نام ماریا مثل همهء فاحشه ها، او هم معصوم و بی گناه


به دنیا آمده بود و بعدتر در نوجوانی آرزو کرده بود که مرد رویایی زندگی اش


را ملاقات کند، مردی پولدار، خوشتیپ، باهوش که با او در لباس سفید


عروس ازدواج کند، دو تا بچه داشته باشند، که وقتی بزرگ شدند معروف


شوند، و در خانه ای زیبا زندگی کند که از پنجره هایش دریا دیده می شود. پدر


ماریا یک فروشندهء دوره گرد بود و مادرش یک خیاط؛ آنها در شهری در مرکز


برزیل زندگی می کردند که فقط یک سینما داشت، یک کاباره و یک بانک؛


ماریا همیشه آرزو داشت بالاخره یک روز شاهزادهء جذاب و دلربایش بی خبر


بیاید و بند از پای او بگشاید و آنها، دوتایی با هم از آنجا بروند، آنوقت می


توانستند با هم دنیا را فتح کنند روزهایی که ماریا منتظر شاهزادهء دلربایش


بود تنها کارش خیال پردازی بود و رویا بافی؛ او اولین بار وقتی یازده سالش


بود عاشق شد. در مسیر خانه تا مدرسه، متوجه شده بود که تنها نیست و


همسفری دارد. پسری که در همسایگی شان بود در همان شیفت درسمی


خواند و به مدرسه می رفت. آنها هیچوقت با هم حرف نمی زدند، حتی یک


کلمه؛ اما کم کم ماریا ملتفت شد بهترین اوقات روزش لحظاتی است که


دارد به مدرسه می رود، حتی لحظه های برگشتن؛ تشنگی و خستگی، وقتی که


خورشید داشت غروب می کرد و پسر تند تند راه می رفت و ماریا تمام سعی


اشرا می کرد که پا به پای او سریع قدم بردارد این ماجرا ماهها و ماهها


پشت هم تکرار می شد، ماریا که از درسخواندن متنفر بود و تنها تفریح اش


تلویزیون بود شروع کرد به آرزو کردن برای اینکه آن روزها زودتر بگذرند. او


برخلاف دخترهای همسن اش مشتاقانه در انتظار رفتن به مدرسه می ماند،


برای همین آخر هفته ها به نظرشکند و غمگین می گذشتند. کند تر از آن


چیزی که باید برای یک بچه بگذرد مثل کندی ساعت ها برای آدم بزرگ ها. او


فهمید که بلندی روزها دلیل ساده ای دارد، اینکه او فقط 10 دقیقه با کسی که


دوستش دارد سپری می کند و هزاران ساعت با فکر و خیال او. بعد فکر کرد


چه لذتی دارد اگر روزی بتواند با او صحبت کند...و همین هم شد یک روز صبح،


در راه مدرسه، پسر نزدیک آمد و پرسید می شود یک مداد به من بدهی؟ ماریا


جوابی نداد. راستش را بخواهید خیلی از این نزدیک شدن بی مقدمه برآشفته


شده بود به خاطر همین قدم هایشرا تندتر کرد، خیلی ترسیده بود وقتی دیده


بود او دارد به طرفش می آید. وحشت کرده بود که نکند پسر بفهمد که او


دوستش دارد، که مشتاقانه منتظرش می مانده، که چقدر در رویاهایش دست


پسر را گرفته و با او راه مدرسه را رفته و آن راه را با هم ادامه داده اند، تا


آخرش، تا جایی که مردم می گفتند یک شهر بزرگ است و ستاره های سینما


و تلویزیون، با کلی ماشین و سینما و کلی کارهای جالب و بامزه برای انجام


دادن باقی روز اصلا حواسش به درسهایش نبود و همه اش از رفتار احمقانه ای


که صبح ازش سر زده بود عذاب می کشید، اما در عین حال چیزی تسلایش می


داد، اینکه می دانست پسر هم تمام این مدت به فکر او بوده و مداد تنها


بهانه ای بوده برای شروع صحبت. از آنجا مطمئن بود که وقتی پسر آمده بود


جلو خودش در جیبش مداد داشت. منتظر دفعهء بعد ماند و تمام آن شب، و


شب های بعدش، با خودش حرف هایی را که باید به پسر می زد مرور کرد تا


وقتی که بالاخره راه شروع کردن قصه ای را پیدا کرد که هیچ وقت تمام نمی


شد.اما با اینکه آنها باز هم در کنار هم به مدرسه می رفتند دفعهء بعدی


وجود نداشت، بعضی وقت ها ماریا در حالیکه توی دست راستش یک مداد


نگه داشته بود چند قدم جلو می رفت و سایر اوقات هم ساکت، در حالیکه


داشت با عشق پسر را تماشا می کرد، پشت سر او راه می رفت. پسر حتی یک


کلمهء دیگر با او حرف نزد و ماریا مجبور بود تا آخر سال تحصیلی خودش را با


نگاه کردن و دوست داشتن او در سکوت راضی کند در طول تعطیلات تمام


نشدنی تابستان، یک روز صبح که ماریا از خواب بیدار شد متوجه خونی شد که


روی پاهایش ریخته بود. فکر کرد دارد می میرد و تصمیم گرفت که نامه ای


برای پسر بنویسد و به بگوید که او عشق بزرگ زندگی اشبوده، این را بگوید


و به بیشه برود و در آنجا بی شک گرگ درنده ای یا یکی از هیولاهایی که


همیشه اهالی روستا را به وحشت می انداختند و یا حتی معشوقهء کشیشی


که پس از نفرین تبدیل به قاطری سرگردان در شب شده او را می کشتند و


هیچ کس هم خبردار نمی شد که واقعا بر او چه گذشته. مادر و پدرش هم با


ناپدید شدنش بهتر می توانستند کنار بیآیند تا مردنش. اینطور همیشه


امیدی که مختص فقراست ته دلشان باقی می ماند که دخترشان توسط


ثروتمندی نازا دزدیده شده و در آینده خوشبخت و پولدار به پیششان بازخواهد


گشت، و اینگونه عشق زندگیشهم هیچ گاه او را فراموش نخواهد کرد، در


حالیکه هر روز خودشرا لعنت خواهد فرستاد که چرا هرگز دوباره سعی نکرد


سر صحبت را با او باز کند ماریا هیچ وقت آن نامه را ننوشت، چون همان


موقع مادرش به اتاق آمد و با دیدن لکه های خون لبخندی زد و گفت :حالا تو


یک خانم جوانی ماریا از ارتباط بین آن لکه های خون و یک خانم جوان شدن


حیرت زده بود، اما مادرشاز پس دادن توضیح قانع کننده تری برنمی آمد،


فقط گفت که خیلی عادی است و از این به بعد چهار یا پنج روز در ماه اینطوری


می شود و او باید اینجور وقت ها یک چیزی مثل بالشکوچولوی عروسک اش


بین پاهایش بپوشد. ماریا از مادرش پرسید که آیا مرد ها ازیک نوع لوله


استفاده می کنند که خون تمام شلوارشان را نگیرد؟ اما پاسخ شنید که فقط


خانم ها اینطوری می شوند ماریا به خدا شکایت کرد، بالاخره به قاعده شدن


عادت کرد ولی به غیبت و نبودن پسر نه. مدام خودشرا سرزنش می کرد که


چرا آنطور احمقانه از پسر فرار کرده بود، از چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری


دوستش داشت... روز قبل از اینکه سال تحصیلی جدید شروع شود او به تنها


کلیسای شهر رفت و رو به تمثال سن آنتونی قسم خورد که خود پیشقدم


بشود وسر صحبت را با پسر باز کند روز بعد، ماریا بهترین لباسش را که


مادرشبرای آن روز بخصوص دوخته بود پوشید و به سمت مدرسه راه افتاد،


خدا را شکر کرد که تعطیلات بالاخره تمام شده بود. اما اثری از پسر نبود،


تمام روزهای آن هفته یکی یکی همراه با زجر سپری می شدند اما از پسر


خبری نبود تا اینکه بعضی از همکلاسیهایش به او گفتند که پسرک از شهر


رفته !یک نفر گفت : رفته یه جای دور آنوقت، ماریا فهمید که واقعا بعضی


چیزها برای همیشه از دست می روند، او همچنین یاد گرفت جایی وجود دارد


که به آن می گویند: یه جای خیلی دور! فهمید که دنیا خیلی پهناور است و


شهر او خیلی کوچک؛ و اینکه آدم های دوست داشتنی و جذاب همیشه می


روند... او هم دلش می خواست آنجا را ترک کند، اما هنوز خیلی جوان بود. این


جوری بود که او یک روز نگاهی به خیابان های خسته کنندهء شهرش کرد و


تصمیم گرفت روزی رد پسرک را دنبال کند... نهمین جمعه پس از رفتن


پسرک، زانو زد و از مریم مقدسخواست که او را از آنجا ببرد ماریا برای مدتی


بسیار غمگین بود و بیهوده سعی می کرد ردی از پسرک پیدا کند، اما هیچ


کس نمی دانست که پدر و مادر او به کجا رفته بودند. ماریا کم کم متوجه


شد دنیا خیلی بزرگ است، عشق خیلی خطرناک است و مریم مقدس که در


بهشتی دور سکنی گزیده به دعای بچه ها توجهی نمی کند......ادامه در قسمت بعدی


نظرتو راجع به این قسمت چیه؟؟؟؟بگوتا ادمه بدم زحمتم هدر نره


بخند

    نظر

آدمک


 


آدمک آخر دنیاست بخند


آدمک مرگ همین جاست بخند


آدمک خر نشوی گریه کنی


کل دنیا سراب است بخند


آن خدایی که بزرگش خوانی


به خدا مثل تو تنهاست بخند


دست خطی که تو را عاشق کرد


 


شوخی کاغذی ماست بخند


فکر کن درد تو ارزشمند است


فکر کن گریه چه زیباست بخند


صبح فردا به شب نیست که نیست


تازه انگار که فرداست بخند


راستی آنچه که یادت دادیم


پرزدن نیست که درجاست بخند


آدمک نغمه آغاز نخوان


به خدا آخر دنیاست بخند
نمایش تصویر در وضیعت عادی


عقیده

لکنت
وقتی عقیده عقده خوانده می شود
و نور چراغ در اب ، مهتاب تلقی
و متانت زمین
زیر برف یخ می زند
نان از یتیم می دزدیم
و می فهمیم
                     دزد ، اشتباه چاپی درد است.


 


 


 


 


 



گذشته
هر قدر
چشم انتظاریم بیشتر ،بیشتر نمی میمرم.
و به نقره ای که در دست تو حلقه بود
و دو کندوی چشمت می اندیشم
و این که با ان همه قول و قرار ، بی قرار تو بودم
باید بلند بلند
اشک بریزم
به بلندای پارسال نرفته از یاد
کاش می شد
جای تقویم
روز ها را به دیوار زد.
نمایش تصویر در وضیعت عادی


وداع

میبرم تا ز تو دورش سازم
زتو  ای جلوه امید محال
میبرم زنده بگورش سازم
تااز این پس نکند یاد وصال
ناله میلرزد می رقصد اشک
اه بگذار که بگر یزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید ان به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق امد و از شاخم چید
شعله اه شدم صد افسوس
که لبم باز بر ان لب نرسید
ادامه مطلب...

دیدار تلخ

      به زمین می زنی ومیشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری ومی سازی سرد
دردلی اتش جاویدی را
دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیداری بود
بی گمان برده ای ازیاد ان عهد
که مرا با تو سروکاری بود
این چه عشقی است که دردلم دارم
من ازاین عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده من
عشق سوزان ترا می جوید
می تپدقلبم وباهر تپشی
قصه عشق ترا می گوید
                  

خدایا دوستت دارم

خدایا .............





10 دعای ساده



 



خدایا تو با من باش!



خدایا!



به تو ایمان دارم،



اما باز بر ایمانم بیفزا.



تو را دوست دارم



اما آتش عشقم را شعله ور تر کن.



خدایا!



در میان این همه راه و بی راهه



تنها تو می توانی راه را نشانم دهی و از گمراهی برهانی،



با حکمت و دانایی ات،



مرا در راه نگه دار.



خدایا،



تو مهربانی و توانا



با مهربانی ات دستم را بگیر



و بدی هایم را از دیده ها بپوشان.



خدایا!



هرچه بگردم،



و هرجا بروم،



و به هرچه بنگرم



تنها تو را شایسته پرستش می یابم،



لذت پرستیدنت را به من بچشان.



و مرا در راهی که می پسندی،



محکم و استوار نگه دار.



خدایا!



ما و افکار و گفتار و رفتارمان،



همه در پیشگاه توایم،



خودت کمک کن



که این حضور در پیشگاه تو را، هرگز از یاد نبریم



و همیشه به یاد تو باشیم،



از تو سخن بگوییم،



برای تو تلاش کنیم.



خدایا!



دلم را از محبت و دوستی آکنده کن



که محبت و عشق به تو



و دوستی و مهربانی



با آفریده های تو



کلید رستگاری است.



خدایا!



کمک کن



تا از هرچه تو نمی پسندی



بیزار شوم



کمک کن



از گناه و بدخواهی و بخل و خشم



بیزار شوم



خدایا!



زندگی ای به من بخش



که خودت از آن،



خشنود و راضی باشی.



خدایا!



در خطرها به من شجاعت ببخش



در سختی ها، تحمل و شکیبایی به من عطا کن



و در برابر مردم،



به من توان تواضع و مهربانی بده.



خدایا!



تن و جانم را،



از گناه و بدی پاک کن



عقلم را روشنی ببخش




چشمهای آسمونی

توی آسمون چشمات گفتی ابرهای بهاره        



                                                       خبر کوچ مسافر پاییزویادم میاره


گفتی با من تو میمونی توسفر تو جاده سرد


                                                    من و تنها نمیزاری با دلی خسته پر درد


حالا میبینم که اشکات حرفاتو بارونی کرده


                                                   انگاری فصل خزونه غنچه دلت چه زرده


نمی دونم حالا دیگه من وتنهایی وجاده


                                                      بی عسل ترانه خوندن بادوتاپای پیاده


اما میرم امامیرم تانمونه جاده تنها


                                          خاطرات خوب عشق و حرفهای قشنگ و زیبا


اما میرم امامیرم جاده رو تنها نزارم


                                                  تا گل بنفشه هارو توی جاده ها بکارم


آدمک آخر دنیاست بخند

                    

        آدمک مرگ همینحاست بخند 

                                                         دست خطی که تو را عاشق کرد  

                                            شوخی کاغذی ماست بخند                        

                            آدمک خر نشوی گریه کنی                        
                                                          

                                                                   کل دنیا سراب است بخند                                      


                        آن خدایی که بزرگش خواندی                                          

    به خدا مثل تو تنهاست بخند...

   
"مگه اینکه خدا کمکمون کنه تا یادمون بره این عاشقای زمینی چه قدر پستند!"

سلااااااااااااام برگشتم