سفارش تبلیغ
صبا ویژن

☆★☆ عشق شیطونک☆★☆

قسمت اول

    نظر

یکی بود یکی نبود، روزگاری فاحشه ای بود به اسم ماریا که... صبر کنید! یکی


بود یکی نبود جملهء آغازین بهترین قصه های بچه ها است و فاحشه کلمه ای


برای آدم بزرگ ها! به نظر شما من چطور می توانم داستانم را با چنین تناقض


آشکاری آغاز کنم؟ اما مگر نه اینکه ما آدم ها در تمام لحظات زندگی مان


یک پامان در عرشافسانه ها است و یک پامان در اعماق، بگذارید برای یک


بار هم که شده همان طور هم داستان را شروع کنیم؛ روزی روزگاری فاحشه ای


زندگی می کرد به نام ماریا مثل همهء فاحشه ها، او هم معصوم و بی گناه


به دنیا آمده بود و بعدتر در نوجوانی آرزو کرده بود که مرد رویایی زندگی اش


را ملاقات کند، مردی پولدار، خوشتیپ، باهوش که با او در لباس سفید


عروس ازدواج کند، دو تا بچه داشته باشند، که وقتی بزرگ شدند معروف


شوند، و در خانه ای زیبا زندگی کند که از پنجره هایش دریا دیده می شود. پدر


ماریا یک فروشندهء دوره گرد بود و مادرش یک خیاط؛ آنها در شهری در مرکز


برزیل زندگی می کردند که فقط یک سینما داشت، یک کاباره و یک بانک؛


ماریا همیشه آرزو داشت بالاخره یک روز شاهزادهء جذاب و دلربایش بی خبر


بیاید و بند از پای او بگشاید و آنها، دوتایی با هم از آنجا بروند، آنوقت می


توانستند با هم دنیا را فتح کنند روزهایی که ماریا منتظر شاهزادهء دلربایش


بود تنها کارش خیال پردازی بود و رویا بافی؛ او اولین بار وقتی یازده سالش


بود عاشق شد. در مسیر خانه تا مدرسه، متوجه شده بود که تنها نیست و


همسفری دارد. پسری که در همسایگی شان بود در همان شیفت درسمی


خواند و به مدرسه می رفت. آنها هیچوقت با هم حرف نمی زدند، حتی یک


کلمه؛ اما کم کم ماریا ملتفت شد بهترین اوقات روزش لحظاتی است که


دارد به مدرسه می رود، حتی لحظه های برگشتن؛ تشنگی و خستگی، وقتی که


خورشید داشت غروب می کرد و پسر تند تند راه می رفت و ماریا تمام سعی


اشرا می کرد که پا به پای او سریع قدم بردارد این ماجرا ماهها و ماهها


پشت هم تکرار می شد، ماریا که از درسخواندن متنفر بود و تنها تفریح اش


تلویزیون بود شروع کرد به آرزو کردن برای اینکه آن روزها زودتر بگذرند. او


برخلاف دخترهای همسن اش مشتاقانه در انتظار رفتن به مدرسه می ماند،


برای همین آخر هفته ها به نظرشکند و غمگین می گذشتند. کند تر از آن


چیزی که باید برای یک بچه بگذرد مثل کندی ساعت ها برای آدم بزرگ ها. او


فهمید که بلندی روزها دلیل ساده ای دارد، اینکه او فقط 10 دقیقه با کسی که


دوستش دارد سپری می کند و هزاران ساعت با فکر و خیال او. بعد فکر کرد


چه لذتی دارد اگر روزی بتواند با او صحبت کند...و همین هم شد یک روز صبح،


در راه مدرسه، پسر نزدیک آمد و پرسید می شود یک مداد به من بدهی؟ ماریا


جوابی نداد. راستش را بخواهید خیلی از این نزدیک شدن بی مقدمه برآشفته


شده بود به خاطر همین قدم هایشرا تندتر کرد، خیلی ترسیده بود وقتی دیده


بود او دارد به طرفش می آید. وحشت کرده بود که نکند پسر بفهمد که او


دوستش دارد، که مشتاقانه منتظرش می مانده، که چقدر در رویاهایش دست


پسر را گرفته و با او راه مدرسه را رفته و آن راه را با هم ادامه داده اند، تا


آخرش، تا جایی که مردم می گفتند یک شهر بزرگ است و ستاره های سینما


و تلویزیون، با کلی ماشین و سینما و کلی کارهای جالب و بامزه برای انجام


دادن باقی روز اصلا حواسش به درسهایش نبود و همه اش از رفتار احمقانه ای


که صبح ازش سر زده بود عذاب می کشید، اما در عین حال چیزی تسلایش می


داد، اینکه می دانست پسر هم تمام این مدت به فکر او بوده و مداد تنها


بهانه ای بوده برای شروع صحبت. از آنجا مطمئن بود که وقتی پسر آمده بود


جلو خودش در جیبش مداد داشت. منتظر دفعهء بعد ماند و تمام آن شب، و


شب های بعدش، با خودش حرف هایی را که باید به پسر می زد مرور کرد تا


وقتی که بالاخره راه شروع کردن قصه ای را پیدا کرد که هیچ وقت تمام نمی


شد.اما با اینکه آنها باز هم در کنار هم به مدرسه می رفتند دفعهء بعدی


وجود نداشت، بعضی وقت ها ماریا در حالیکه توی دست راستش یک مداد


نگه داشته بود چند قدم جلو می رفت و سایر اوقات هم ساکت، در حالیکه


داشت با عشق پسر را تماشا می کرد، پشت سر او راه می رفت. پسر حتی یک


کلمهء دیگر با او حرف نزد و ماریا مجبور بود تا آخر سال تحصیلی خودش را با


نگاه کردن و دوست داشتن او در سکوت راضی کند در طول تعطیلات تمام


نشدنی تابستان، یک روز صبح که ماریا از خواب بیدار شد متوجه خونی شد که


روی پاهایش ریخته بود. فکر کرد دارد می میرد و تصمیم گرفت که نامه ای


برای پسر بنویسد و به بگوید که او عشق بزرگ زندگی اشبوده، این را بگوید


و به بیشه برود و در آنجا بی شک گرگ درنده ای یا یکی از هیولاهایی که


همیشه اهالی روستا را به وحشت می انداختند و یا حتی معشوقهء کشیشی


که پس از نفرین تبدیل به قاطری سرگردان در شب شده او را می کشتند و


هیچ کس هم خبردار نمی شد که واقعا بر او چه گذشته. مادر و پدرش هم با


ناپدید شدنش بهتر می توانستند کنار بیآیند تا مردنش. اینطور همیشه


امیدی که مختص فقراست ته دلشان باقی می ماند که دخترشان توسط


ثروتمندی نازا دزدیده شده و در آینده خوشبخت و پولدار به پیششان بازخواهد


گشت، و اینگونه عشق زندگیشهم هیچ گاه او را فراموش نخواهد کرد، در


حالیکه هر روز خودشرا لعنت خواهد فرستاد که چرا هرگز دوباره سعی نکرد


سر صحبت را با او باز کند ماریا هیچ وقت آن نامه را ننوشت، چون همان


موقع مادرش به اتاق آمد و با دیدن لکه های خون لبخندی زد و گفت :حالا تو


یک خانم جوانی ماریا از ارتباط بین آن لکه های خون و یک خانم جوان شدن


حیرت زده بود، اما مادرشاز پس دادن توضیح قانع کننده تری برنمی آمد،


فقط گفت که خیلی عادی است و از این به بعد چهار یا پنج روز در ماه اینطوری


می شود و او باید اینجور وقت ها یک چیزی مثل بالشکوچولوی عروسک اش


بین پاهایش بپوشد. ماریا از مادرش پرسید که آیا مرد ها ازیک نوع لوله


استفاده می کنند که خون تمام شلوارشان را نگیرد؟ اما پاسخ شنید که فقط


خانم ها اینطوری می شوند ماریا به خدا شکایت کرد، بالاخره به قاعده شدن


عادت کرد ولی به غیبت و نبودن پسر نه. مدام خودشرا سرزنش می کرد که


چرا آنطور احمقانه از پسر فرار کرده بود، از چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری


دوستش داشت... روز قبل از اینکه سال تحصیلی جدید شروع شود او به تنها


کلیسای شهر رفت و رو به تمثال سن آنتونی قسم خورد که خود پیشقدم


بشود وسر صحبت را با پسر باز کند روز بعد، ماریا بهترین لباسش را که


مادرشبرای آن روز بخصوص دوخته بود پوشید و به سمت مدرسه راه افتاد،


خدا را شکر کرد که تعطیلات بالاخره تمام شده بود. اما اثری از پسر نبود،


تمام روزهای آن هفته یکی یکی همراه با زجر سپری می شدند اما از پسر


خبری نبود تا اینکه بعضی از همکلاسیهایش به او گفتند که پسرک از شهر


رفته !یک نفر گفت : رفته یه جای دور آنوقت، ماریا فهمید که واقعا بعضی


چیزها برای همیشه از دست می روند، او همچنین یاد گرفت جایی وجود دارد


که به آن می گویند: یه جای خیلی دور! فهمید که دنیا خیلی پهناور است و


شهر او خیلی کوچک؛ و اینکه آدم های دوست داشتنی و جذاب همیشه می


روند... او هم دلش می خواست آنجا را ترک کند، اما هنوز خیلی جوان بود. این


جوری بود که او یک روز نگاهی به خیابان های خسته کنندهء شهرش کرد و


تصمیم گرفت روزی رد پسرک را دنبال کند... نهمین جمعه پس از رفتن


پسرک، زانو زد و از مریم مقدسخواست که او را از آنجا ببرد ماریا برای مدتی


بسیار غمگین بود و بیهوده سعی می کرد ردی از پسرک پیدا کند، اما هیچ


کس نمی دانست که پدر و مادر او به کجا رفته بودند. ماریا کم کم متوجه


شد دنیا خیلی بزرگ است، عشق خیلی خطرناک است و مریم مقدس که در


بهشتی دور سکنی گزیده به دعای بچه ها توجهی نمی کند......ادامه در قسمت بعدی


نظرتو راجع به این قسمت چیه؟؟؟؟بگوتا ادمه بدم زحمتم هدر نره