عـــــــشـــــــــــق مــــــن......
کمی تا قسمتی ابریست چشمان تو انگاری
سوارانی که در راهند میگویند می باری
تو را چون لحظه های آفتابی دوستت می دارم
مبادا شعله هایم را به دست باد بسپاری
مبادا بعد از آن دیدارهای خیس و رویایی
مرا در حسرت چشمان ناز خویش بگذاری
زمستان بود و سرمایی تنم را سخت می لرزاند
و من در خواب دیدم در دلم خورشید می کاری
هوا سرد است و نعش صبح روی جاده می رقصد
عطش دارم بگو:
کی بر دلم یک ریز می باری....
دیدی آخر ای همه دنیای دل
ای همه سرمایه ی سودای دل
در وجودم آتشی افروختی
با محبت تار و پودم دوختی
همدمی در خلوت شبهای من
شادی روح و دل تنهای من
در تو معنای صفا را یافتم
گشتم عمری تا وفا را یافتم
ای نگاهت گرمتر از باده ها
ای دلت پاکیزه چون سجاده ها
ذره ام خورشید بی همتا تویی
قطره ای اشکم شبنم دریا تویی
تا به دل درد آشنایی می کنی
بر وجود من خدایی می کنی...
(شعر برگرفته از وب زندگی را با تو میخواهم.. نسرین عزیز)